۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

هیجدهم

حکم اجرائیه از دادگاه اومده که باید خونه رو به نامش کنید.
دیروز کلی سر همین موضوع با وکیلم صحبت کردم که چه راهکار حقوقی دارم و چه اقدامی باید بکنم وغیره.
بعد از اون هم نشستم به فکر کردن که آخر این قضیه چه شکلی خواهد بود.
شب با و. که صحبت میکردم آخر حرفها به این نتیجه منتهی شد که راه رو باید رفت. نیازی نیست من هیچ عکس العمل خاصی نشون بدم، حکمی صادر شده و من هم منتظر اجرای اون میمونم.
هر وقت مهلت اجرائیه تمام شد و من نرفتم، طرف مقابلم خودش باید بره و پیگیر بشه تا انتقال سند انجام بشه و الی آخر.
...
با و. که صحبت میکردم، سیاوش گوش تیز کرده بود و به حرفهای من گوش میداد.
چند بار پرید وسط که چه گفتی و با که بودی و چرا گفتی و غیره.
براق شدم که چرا خوابیدی و به حرفهای من گوش میدی؟ و داد و غرغر و اخم که من حتی به حرف زدنهای تو و مادرت که میتونند در سرنوشت خودم و خودت هم تأثیرگذار باشند، هیچوقت گوش ندادم.
خوب طبیعیه که اون هم غیظ کرد و گرفت خوابید.
...
مدتها بود با میخواستم با سیاوش در مورد اوضاع و احوال پیش آمده و هنوز نیامده صحبت کنم ولی او به سماجت هرچه تمام تر از تن دردادن به چنین حرفهایی شونه خالی میکرد و هر دفعه داد و هواری راه می انداخت که دوست ندارم راجع به این موضوع حرف بزنم و لطفاً تمامش کن و غیره و غیره.
امشب خیلی غیرمنتظره و بی هیچ مقدمه ای به سیاوش گفتم قصد ازدواج دارم.
مثل همیشه در ابتدا سعی کرد با فیگور گرفتن قضیه رو بپیچونه. ولی من خیلی سفت اصرار کردم که میخوام راجع به این موضوع با تو صحبت کنم.
اگر چه راضی نبودم به شرایط پیش اومده که من نشسته بودم و بی هیچ احساس ظاهری، هق هق گریه و احساس بیچارگی اش رو تماشا میکردم ولی تصمیم گرفته بودم حالیش کنم که رعایت حقوق من هم در این وسط ضروریه و هیچ ربطی هم به شزایط و رابطه ی بین من و اون نداره.
توضیح من در این مورد که نیازهای من در این ماجرا داره تباه میشه و من در شرایط سنی نیستم که بتونم ارضای اونها رو به آینده موکول کنم، به تنهایی کافی بود تا قانع بشه که این هیچ منافاتی با عشق من به او و رابطه و یا حتی عشق او به مادرش نداره، ولی پریشان بود و اصرار میکرد که احساساتش جریحه دار شده.
واکنشهاش از حق نداری شروع شد و بعد به نگرانی از این که بعد از ازدواج من اون رو کمتر دوست بدارم و بعد از اون به این که میره با مادرش زندگی میکنه و بعد هم به پیشنهاد رفتن و خارج از کشور زندگی کردن و حتی در آخر به اینکه میتونی بری ازدواج کنی منتهی شد که البته این آخری رو با لحنی قهرآلود گفت و بعد از اون هم دیگه کلامی نزد و گرفت خوابید.
...
قصد دارم فردا دوباره باهاش صحبت کنم.
باید وادارش کنم یاد بگیره که تا زمانی که مسئولیت تربیت و بزرگ کردن او با من هست یا باید من رو قانع کنه یا باید قانع بشه.
باید حالیش کنم که منطق جای هیچ استدلال دیگه ای باقی نمیذاره وقتی که بر نگاه و حرف و عمل آدم حاکم باشه حتی اگر اون استدلال بر مبنای عاطفه ی محض باشه.


...
بعد از فردا؛

الان دو روزه با من حرف نزده. از اتاقش بیرون نمیاد و هیچ حرفی نمیزنه و پاسخ سؤالاتم رو هم با کوتاهترین جمله ی ممکن میده. منتظر میمونم تا خودش نزدیک بشه دوباره.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

هفدهم

چند روزه میخوام بنویسم ولی قرار موندن و تمرکز کردن در حول و حوش یک موضوع رو ندارم که زود ذهن شاخه به شاخه میپره.
در اینکه بخش زیادی از ذهنم با تو و سرنوشت تو درگیره، شکی ندارم ولی اینکه چرا نمی تونم همه ی اون چیزی رو که فکر می کنم و مرور میکنم برات بنویسم عجیبه و برام یه سؤال درست کرده.
احساس می کنم بعضی از شرایط و روابط و فرآیندها، حالی دارند که کلمات حق مطلب رو در موردشون خوب ادا نمی کنند.
این فکرهای بی حد و حصر در ذهن من، با تصویرهایی همراهند که برای توضیح دادنشون حضور لازمه. حس ها رو نمی شه خیلی با قلم نمایش داد.
اینجوری خودم رو قانع میکنم که تا نبینمت و یا حداقل صدات نباشه، گفتن و گفتن و توضیح دادن میسر نیست.
...
فکر میکنم و نمی تونم برات بنویسمش.
فکرهایی که میخندم وقتی هستند و فکرهایی که می ترسم وقتی هستند.
...
میدونی بیشتر از همه از چی میترسم؟
ترس از اینکه یک روز تو باشی و همه چیز هم خوب باشه و تو نخندی.
نگران این هستم که تو دوباره تر و تازه خواهی شد یا نه؟
نگرانم،
از اینکه نکنه ایجاد احساس پشیمانی بکنم در تو.
از اینکه نکنه با پیر شدن روح آدم منزوی تر بشه.
از اینکه نکنه جذابیت تحت تأثیر زمان تحلیل بره.
...
و البته اینها فقط قسمت ترسناک قضیه بود.
قبول کن نمیشه تجربه ی بوسیدن رو، حتی در خواب، روی کاغذ نوشت.چه جوری ممکنه من حسی رو که با لمس دست کوچک و مهربانی تجربه می کنم، منتقل کنم به روی صفحه ی مانیتور؟
چه جوری بنویسم که حالت سبکی من وقت شنیدن صدای نفسهای آرامش بخش، حتی با زیر و بم تغییر یافته اش از پشت گوشی تلفن رو، برای کسی که میخونه تداعی کنه؟
چی بنویسم از فکرهایی که دارن به مانیفست من تبدیل میشن و فقط و فقط بودنشون بهانه ایه برای من تا احساس کنم "بد، تمام شد".
فکر روزهایی که یک باغچه ی نقلی داریم و گل و سبزی خوردن.(و شاید هم چندتایی مرغ و خروس و سگی و گربه ای و غیره.!!)روزهایی که بلند بلند میخونیم و میرقصیم.
فکر روزهایی که زیراندازمون رو در گوشه ای از این دنیا میندازیم و میشینیم به خوردن و گفتن و دیدن و خنده و ...روزهایی که یه خونه هست که ما به اون تعلق داریم.
...
ضمناً؛
بوس.

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

شانزدهم

نمیدونم چرا نیستی؟ وقتی نیستی، من دلم شور میزنه.
همه اش نگرانم که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.
روزهاست که در چندین نوبت چک میکنم ببینم چیزی برام نوشتی یا نه و هر بار ناامیدی تنها چیزیه که انتظارم رو میکشه.
پریشب خوابت رو دیدم. خواب دیدم که توی هال خونه ی مامان نشستیم و اون داره با آب و تاب داستانهای کودکی خودش و باورهایی که جاری ِ زندیگیشون بوده رو تعریف میکنه و تو هم با خنده هایی ملیح و گاهی با تعجبی ساختگی ولی خوش ادا به حرفاش گوش میدی. من هم اونورتر روی مبل نشستم و دارم فکر میکنم که چه خوشبختی دلچسبی.
...
از قبل از تهران رفتن و برگشتنم، یه کتاب دستم بود که با ولع داشتم میخوندم و داستانش رو دنبال میکردم.
از وقتی برگشتم هر کاری میکنم نمیتونم بردارم و ادامه اش بدم.
...
سردمه و احساس میکنم بخاری نمیتونه این خونه رو گرم کنه. این خونه نفس لازم داره.
یه بخاری گازی و یه شوفاژ برقی توی هال خونه روشنند و باز هم من احساس سرما میکنم.
وقتی میخوابم خودم رو مچاله میکنم. تمام تنم سردشه و من اونقدر فکر میکنم که این تن باید در آغوشی فشرده بشه و گرم بشه تا خوابم ببره.
باور میکنی که من بلوز و یه عرقگیر هم روی اون پوشیده باشم و شب کلاه هم سرم گذاشته باشم و هنوز سردم باشه؟
...
این روزها دارم موسیقی سنتی گروهی به نام مستان-همای یا یه همچنین چیزی رو گوش میدم. یه کار موسیقی تلفیقی با اشعاری که مخالف پسند هستند. شعرهایی خیام گونه و کفرآمیز راجع به بهشت و دوزخ و خدا و ...
هر وقت هوس شنیدن موسیقی سنتی دارم، میفهمم مود پایینی دارم که نیاز شنیدن موسیقی ام داره اینطرفی میره.
...
سردمه، زیاد...

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

پانزدهم

شبها دیر میام خونه.
این روزها رونق مطب بد نیست. از خواب بلند میشم و میرم مطب و بعد با یه جیب پر از پول برمیگردم خونه، خونه ی خالی و سرد.
این تکرار میشه تا نوبت پرداخت پول به اینجا و اونجا برسه و من خالی بشم و دوباره از نو.
سرعت رد شدن روزها زیاده ولی سرعت اتفاقات خیلی کمه. نمیدونم چرا نمیتونم روی انجام یک برنامه ریزی تمرکز کنم.
همه اش دارم فکر میکنم، فکر، فکر، فکر....
به روزهایی فکر می کنم که توی این خونه زندگی هست و خنده و آواز.
...
به این فکر می کنم آیا میتونم سریعتر باشم و زود به جایی برسم که بتونم بشینم روی زمین و یه نفس راحت بکشم؟
فکر می کنم که قرار نیست مثل نوح عمر کنم و قرار هم نیست در پنجاه شصت سالگی تانگو برقصم.
به مامان گفتم اون که زندگی با من لذتی بهش نمیده بعلاوه اینکه من هم قرار نیست عمرم روی توی زندگی که دوست داشتن غایب ترین عنصر تشکیل دهنده اش هست هدر بدم.
...
یه روز که تلفنم قطع بود، الانم که دو روزه میام میشینم چیزی بنویسم، دست و دلم همراهیم نمیکنه.
هیچکار دیگه ای هم نمی کنم، نمی دونم چرا؟

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

چهاردهم


دیشب و امروز ظهر بی حد و حصر یادم افتاده بود به روزهای خوب گذشته و حاضر بودم یه دست و یه پام رو بدم و برگردم به اون روزها.
رفتم و وبلاگ دستمال سفید رو باز کردم و نشستم به خوندنش از اول تا آخر.
صرف نظر از اینکه برای چه کسی نوشته بودی، تمام نوشته هات بوی شور و احساس تازه و خواستن میداد.
حرفهات همه و همه برای من یادآور روزهایی بودم که مثل برق گذشتند ولی یادشون همیشه با من هست و هیچوقت نمی میره.
توی نوشته های خودت و نظرات خودم، بوی اشک و عشق و تمنا موج میزد.
چقدر خوب می نوشتی، چقدر خوب می نوشتی....
...
دلم سخت هوای بودنت رو کرده.
میدونی چند وقته من رنگ آغوشی که سرم رو بذارم اونجا و آروم باشم رو ندیدم؟ دستهای تو و بوی موهای تو و نوازشی که از نرمی دستت و هُرم نفست روی پوست من جاری میشه، شده رؤیای شب و روزم.
کاش میشد یکی از همین روزهای پیش رو زنگ در خونه ی من بصدا در بیاد و تو باشی. باور کن اون روز من نماز شکر میخونم.
...
سیاوش میگه میخوام برای تعطیلات محرم برم پیش مادرم. از همین حالا دلم پر از آشوب و بیقراریه. میترسم اگر نباشه سخت به من بگذره.
شنبه قراره بریم دادگاه. نمی دونم قراره توی دادگاه چی بگن و چه جوری برخورد کنن ولی هر چی باشه حالت خودم رو اینجوری می بینم که حتی عجز و لابه ی خودش یا پدر و مادرش هم نمی تونه ذره ای در من ایجاد انگیزه ای برای دوست داشتنش کنه.
...
سیاوش روزی صد بار به من تلفن میزنه که بابا به من زنگ بزن کارت دارم. امروز شمردم از صبح قبل از رفتن به مطب تا بعد از اون 5 بار در وقت مطب و بعد هم عصری که از مدرسه برگشته بود و دوباره 4 بار عصر در مطب و امشب از وقتی که اومدم خونه هم دو بار به اون زنگ زدم(البته بعد از اینکه خودش درخواستش رو داده بود).
این آخری دیگه از دستش عصبانی شدم که نمی دونم درست بود یا نه؟
بهش گفتم من از روز شنبه که برگشتم تا همین امروز یه شارژ کارت 10هزار تومنی و 4هزار تومن از یه شارژ کارت دیگه رو مصرف کردم.
ازش پرسیدم که به نظر اون درسته که من زنگ بزنم و اون همش یا بپرسه این سگ چکار میکنه یا بگه اون سگ چه میکنه؟
گفتم من چندین کتاب توی این مدت برات گرفتم و تعدادی هم عموت برات سوغات آورده و یه عالمه هم همونجا توی خونه گذاشته ولی من تا حالا ندیدم یکی اش رو خونده باشی و این من رو ناراحت میکنه. گفتم که این رسمش نیست که اون درسش رو خوب نخونه و کتاب غیر درسی هم نخونه و اخلاقش رو هم با بابا و مامان من درست نکنه و شلخته و هپلی هم باشه و من هم به همه ی حرفها و درخواستهای اون گوش بدم.
اون هم ناراحت شد و با عصبانیت گفت من بیسواد نیستم و گوشی رو قطع کرد.
یه کم پکر شدم. احساس کردم تنها در فرار از احساس تنهایی اش رو به روش بستم.
من بین اینکه نمی خوام سیاوش در کنار من روزهای بدی رو سپری کنه و اینکه برای تأثیرگذاری بیشتر نظرهام لازمه که گاهی برخوردی خلاف تصورات اون نشون بدم دست و پا میزنم.
من از اینکه تصورات سیاوش رو برای انتخاب خودم برای همراهی و بودن تیره و سیاه کنم می ترسم.
می ترسم باعث ایجاد احساس "انتخاب اشتباه" در اون بشم.
کاش تو بودی و می تونستی همراه و کمک من باشی.
فکر میکنم زبونت میتونست سرکشی های بی اندازه اش رو مطیع و آرام کنه و دستهات هم میتونست برای اون ترجمه ی گرمی و مهربونی باشه و آغوشت هم پناهی برای وقتهای آزردگی اش از من و هر کس دیگه ای.
کاش بودی...

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

سیزدهم

وقتی چند روز پیدات نیست و بی خبر میمونم از حال و روزت، هول برم میداره که نکنه اتفاق ناگواری افتاده باشه.
این که من انتظار یک اتفاق نگران کننده رو میکشم، نمیدونم ناشی از اینه که در ناخودآگاهم احساس شرم و گناهکاری دارم از اینکه تو در وضعیت ناخوشایندی به سر میبری و یا بدنبال دلهره و ترس از این خیاله که تو حرکتی بکنی که آسایش روزهای بعدت رو هم خراب و بی بنیاد کنه.
روزها به شکلی هستند که نمی تونم بگم امیدوار کننده اند یا بیهوده؟
...
با وجود سیاوش زندگی و برنامه ریزی هام برای آینده حرکت آهسته پیدا کرده، مثل فیلمها وقتی دارند یک صحنه ی پر از هیجان و احساس رو نشون میدن.
وقتی کنارش هستم، احساس میکنم اون بیشتر از هر چیز دیگه ای نیاز به یاد گرفتن این داره که آدم خوبی باشه.
سخته در هر زمینه ای از خودت مثال بیاری و نمونه ارائه بدی تا اون
به باور برسه. هر رفتار یا احساسی از طرف اون با یک حس قوی کودکانه و عجیب همراهه، به طوری که گاهی من در واکنش به اونها دچار دستپاچگی و یا عصبانیت میشم.
البته گاهی احساس میکنم اشکال از من هست که کودکی های خودم رو فراموش کرده ام.
حسادت برای اون وجهه ی برجسته ای داره. این که خودش در جایگاه مناسب و ایده آلی نیست تحریکش میکنه تا نسبت به دیگران حسادت بکنه.
اشکال اینجاست که در این چند سال گذشته اون یاد نگرفته به دیگران فارغ از شرایطشون نگاه بکنه. که البته در این مورد از مادرش تأثیر مستقیم گرفته.
اینجوری میشه که من قبل از شرح دادن و توضیح شرایطی که در اون قرار داره، لازمه براش بگم که چرا باید به دیگران احترام بذاره و مرز احترام گذاشتن تا کجاست و چه جوری میشه دیگران رو دوست داشت و به اونا احترام گذاشت و از فرآیند متعاقبش لذت برد.
...
شاید تو با خوندن نوشته های من از سیاوش نگران و یا حتی ناراحت بشی(و شاید هم هیچکدومشون نشی).
نگران از این که چه روندی سیاوش در مقابله با تو داشته باشه و یا اینکه تو چه موقعیتی در مواجهه با سیاوش خواهی داشت؟
و ناراحت هم از این که چرا نوشته های من رو انباشته از حرف سیاوش میبینی؟ پس خود تو کجایی؟
...
هر چی دارم مینویسم، صرفاً برای اینه که دلم سخت میخواست بودی و با تو حرف میزدم و آروم میشدم. دلم میخواست بودی و دستهات از لابلای موهام همه ی فکرهای بد و احساسات ناخوشایند رو میکشیدند بیرون و من بعد از مدتهای طولانی یه خواب آروم می رفتم. همونجوری که سرم در نرمترین جای دنیا تکیه داده شده بود.
امروز صبح دیر راه افتادم و دیر رسیدم و به مطب نرفتم. مثل روزهایی که برمیگشتم و به مطب نمی رفتم و منتظر میموندم تا تلفنم زنگ بخوره که کدوم در رو باز کنم، موندم خونه و نشستم منتظر.
کاش اینجا بودی.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

دوازدهم

سیاوش از ظهر یکشنبه اومد مهمونم تا دیشب(سه شنبه شب) که بردم رسوندمش و برگشتم.
این که در این دو روز و نصفی چه گفتیم و چه شنیدیم، حدیث مفصلی داره که میمونه برای وقتی که باشی و خودت از او بپرسی. ولی آخر قضیه طبق معمول کمی ناخوشایند بود.
من نمیدونم این بچه چه مهری از من به دلش داره که با گذشت این همه و اون همه محبتی که توی اون خونه نثارش میشه، هنوز دلش برای بودن کنار من میتپه و مدام به دور بودنش اعتراض میکنه.
دیشب از یکی دو ساعت قبل از رفتن شروع کرد به نق زدن که من نمیخوام برم و از این حرفها. پیله شده بود که من اصلاً میخوام امسال رو مدرسه نباشم و پیش تو زندگی کنم تا وقتی که تو بتونی برای همیشه کاملاً کنار من باشی.
بعد هم کلی گریه و بهانه جویی کرد و من رو مجبور کرد کهبرم توی فاز شوخی و بازی و کشتی گرفتن و از این ماجراها و بعد با این قول که برم و شب رو با اون بهبهان بمونم، راضی شد با هم بریم بهبهان.
...
یه توله سگ جدید برای سیاوش آوردن که از یه نژاد خیلی مرغوب و گرونقیمت خارجیه. مشکل اینجاست که هنوز شیرخواره است و باید با شیشه به اون شیر داد.
باید باشی و ببینی که من چطور توی بغلم میگیرمش و شیشه شیر رو توی دهنش میذارم. ظهر یا شب که میشه بی طاقتم تا برسم خونه و شیرش رو بدم و اونم ونگ ونگی کنه و بعدش هم با خر خر به خواب بره.
به سیاوش گفتم خوبه که من در شیر دادن تو سهیم بودم و خیلی آرزو به دل شیر دادن به بچه نیستم وگرنه نمی دونم چه میکردم.
خودم فکر میکنم این بیشتر یه احساس نیاز برای داشتن یه بچه ی دیگه است.
...
دیروز شروع کردم برای سیاوش از این موضوع صحبت کنم که ممکنه مادرش دیگه در زندگی من حضور فعال نداشته باشه و من لازم باشه که یه نفر دیگه رو برای همراهی با خودم و خودش شریک زندگی مون کنم.
خیلی راه نداد تا من حرف بزنم و زود صحبت رو پیچوند به موضوع دیگه ای و بی رو دربایستی گفت که من نمیخوام راجع به این موضوع صحبت کنم.
احساس کردم هنوز پیش وجدان کوچک خودش احساس گناه میکنه. فکر میکنه در این صورت شریک من شده تا پوزه ی مادرش رو به خاک بمالم.
نیاز به کمی زمان بیشتر داره تا بتونم حالیش کنم که آدمهای دیگه ای هم هستند که میتونند لیاقت دوست داشتن و عشق ورزیدن رو داشته باشند، بدون اینکه هیچ مناسبت خونی یا فامیلی باهاشون داشته باشه.
...
وبلاگ میرزا پیکوفسکی رو میخوندم، نوشته بود؛
"خواب ديدم کنج ديواری آرام پيچکی بيدار شد و از زمين سر بلند کرد، تنيده به خود و من پيچيد به بالا و ايستاد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و چشم‌هايم را بستم."
من هم همین خواب رو هزار بار دیدم.